گتسبی دستش را دراز کرد تا یک مشت هوا به چنگ آورد
تا جزئی از نقطهای را که وجود “دیزی” برایش عزیز ساخته بود برای خود نگهدارد.
به فکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم
که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود.
از راه دور درازش،
به چمن آبی رنگش آمده بود
و رویایش لابد آن قدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتنش بر آن تقریبآ محال مینمود.
اما نمیدانست که
رویایش همان وقت پشت سرش جایی در سیاهی عظیم پشت شهر آنجا که کشتزارهای تاریک زیر آسمان شب دامن گستردهاند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت
به آینده لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقبتر میرود.
اگر این بار از چنگ ما گریخت
چه باک فردا تندتر خواهیم دوید
و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد
و سرانجام یک بامداد خوش…!