کتاب خوانی

بریده ای از کتاب

طاق نصرت اثر اریک مآریا‌ رمارک

ژان به هیچ چیز فکر نکن، سؤال هم نکن.

چراغهای کوچه و هزار تابلو تبلیغاتی درخشان را می‌بینی؟
ما در قرنی رو به زوال زندگی می‌کنیم، حال آنکه نبض زندگی در رگهای شهر می‌تپد. همه چیز از ما گرفته شده است، و جز قلب‌هامان چیزی برایمان باقی نمانده.

نوشته های مشابه

من توی ماه گمشده بودم، و به طرف تو برگشتم چون تو زندگی هستی. چیز دیگری نپرس. گیسوانت هزاران پرسش در خود نهفته دارد. ما شب را پیش رو داریم، چند ساعت… ابدیت را تا موقعی که صبح بیاید شیشه‌های پنجره‌مان را بلرزاند…

اصل این است که آدم‌ها به یکدیگر عشق بورزند. دل انگیزترین و در عین حال معمولی‌ترین چیزهای این دنیا، آن چیزی است که من، وقتی که شب همچون بوته‌ای غرق در گل ناگهان فرود آمده و باد از رایحه توت فرنگی عجین شده، احساس کرده‌ام. بدون عشق آدم مرده‌ای است که به مرخصی آمده، کاغذی با چند تاریخ و یک اسم.
همان بهتر که آدم مرده بماند!…

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


این سایت با کمک گوگل ایمن شده است

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا