میدانی!
جسمم همچون تاری است
در دست آن که نواختن نمیداند
و از آن نغمههای ناموزون بر میآورد.
عواطفم چون دریایی،
پر از جزر ومد،
و روحم مثل بلبل شکسته بالی است
که میان شاخهها خانه کرده و به حسرت، دستههای پرندگان را که در آسمان بال کشیدهاند، نگاه میکند.
اما او همچون پرندگان به آرامش شب
و دمیدن فجر
و پرتو خورشید
و چهره دشت خوشنود است.
دمی نقاشی میکنم
و دمی مینویسم،
مثل قایق کوچکی در دریایی که عمق و آبیاش را انتهایی نیست،
میان تصویر و نوشتن متحیر ماندهام.
آنچه هست،
خوابهای غریب و آرزوهای دور و آرمانهای بزرگ و اندیشههای بریده و پیوسته است.
میان اینهمه رویا و آرزو و آرمان واندیشه چیزی هست که ناامیدی مینامندش
و من آن را دوزخ میخوانم.